شاعر از دریا بگو
کن حکایت مو به مو
قصه صیاد و مرد
گو به ما با رنج و درد
او کشد با تور خویش
ماهی اندر گور خویش
ماهی عاشق به آب
اینک او درپیچ و تاب
در میان حیرتش
با نگاه حسرتش
چشم او خیره به آب
میشود تیره به آب
اینک او در روی خاک
شد ز بی آب هلاک
ای قلم آهی بکش
مرگ ماهی را بچش
گو به آواز حزین
بهر صیاد اینچنین
او به دریا دلخوش است
از جدایی ناخوش است
حال از شاعر بگو
کن حکایت مو به مو
عاشق پر درد و غم
قسمتش رنج و علم
هر زمان از بهر یار
میرود در هر دیار
دم به دم دنبال او
تا بفهمند حال او
گاه نالان میشود
از چشم گریان میشود
در شبی راحت نخفت
درد خود بر کس نگفت
با پر پرواز خویش
با غم آواز خویش
میزد آن دلبر صدا
در زمین ودر هوا
گشته بودی بی قرار
از فراق روی یار
ناگهان جمعی بدید
بینشان شمعی بدید
بی صدا و همهمه
شد به نزدیک همه
دیدی حالت دیگر است
بی تحرک پیکر است
خیره گشته چشم جمع
عاشقانه روی شمع
قطره از آن میچکید
اشک آنان را بدید
دید او پروانه ای
همچنان دیوانه ای
خود به آتش می سپرد
تا که افتاد و بمُرد
ناگهان شد بی قرار
پرده ها رفته کنار
چشم دل آزاد شد
بر لبش فریاد شد
جمع گفتندش که کیست
عاشق آن دم میگریست
گفت ای جانان من
ای دوای جان من
من پی گم گشته ام
هر کجا را گشته ام
تا بدیدم جمعتان
سوزش این شمعتان
راز آن پروانه را
مهر این جانانه را
تا که افتاد مُرد
درد من با خود به بُرد
قلب زارم شاد شد
روح من آزاد شد
ای قلم گو با یقین
رمز راز اینچنین
پند آن پروانه بود
یار من در خانه بود
خانه دل با صفا
پر شد از مهر و وفا
هر کجا شمعی بوَد
دور آن جمعی بوَد
چون بسوزد بی قرار
هر کسی گیرد قرار
باز هم شاعر بگو
از خودت کن گفتگو
تو به دنبال چه ای
یاد احوال که ای
این قلم در دست تو
از نگاه مست تو
قصه ها بر ما بگفت
غصه های تو نگفت
گفت من چون چشمه ام
آبم ، اما تشنه ام
سوی دریا رهسپار
تا در او گیرم قرار
مرد صیاد کز او
من نمودم گفتگو
نزد او حاضر بُدم
صید او ناظر بُدم
توراو در آب بود
بهر آنکه خواب بود
با هزاران درد و غم
گفتم از مرد و بلم
تا بدانی راه چیست
صاحب آن آه کیست
دانی آن عاشق که بود
او به دنبال چه بود
او که شد در جستجو
گفتمت من مو به مو
من خودم بودم بدان
شعر را از نو بخوان
********************* از اینکه نظر خودتون رو مرقوم میفرمایید سپاسگزارم
نظرات شما عزیزان:
|